عزت کلاه بی سر و سامانی خودیم


صد شعله نازپرور عریانی خودیم

آیینه نقشبند گل امتیاز نیست


محو خیال خانهٔ حیرانی خودیم

گوهر خمار بستر و بالین نمی کشد


سر درکنار زانوی غلتانی خودیم

پر می زنیم و هیچ به جایی نمی رسیم


وامانده های وحشت مژگانی خودیم

دوران سر ز سبحهٔ ما کم نمی شود


وانگاه تر دماغ مسلمانی خودیم

با آفتاب ذره چه نسبت عیان کند


دلدار باقی خود و ما فانی خودیم

چون کوه ناله نیز ز ما سر نمی کشد


از بسکه زبر بارگرانجانی خودیم

پوشیدگی ز هیأت آفاق برده اند


حیرت قبای چارهٔ عریانی خودیم

خاکستریم و شعله ما آرمیده نیست


آیینهٔ کمین پر افشانی خودیم

ما را ز تیره بختی ما می توان شناخت


چون سایه یکقلم خط پیشانی خودیم

بیدل به جلوه گاه حقیقت که می رسد


ما غافلان تصور امکانی خودیم